فیزیک کوانتوم و روانکاوی
فیزیک کوانتوم و روانکاوی
اگر بین ماهیت های متضادی مانند روان و ماده، هوشیار و ناهشیار، روشن و تاریک وغیره، واحدی رخ دهد، این واحد در حالت سومی جریان خواهد داشت که دارای ماهیتی جدید است و قابل انطباق با هیچ کدام از حالت های متضاد نیست (منطبق بر منطق فازی در . به نظر می رسد یونگ تبدیلی برای حالت های متضاد قائل شده است. در صورتی که واحد رخ داده می تواند سر منشاء حالت های متضاد باشد.) . کارل گوستاو یونگ.
جهان بینی فرهنگ غربی به صورت تلویحی بین عینیت یا خاستگاه فیزیکی وجود و ذهنیت یا خاستگاه روانی وجود که صورتی مجازی دارد، تمایز و تقسیم قائل می شود و بر این اساس مدل ها و الگو بندی های خود را ارائه می دهد که همان جهان بینی مادی گرایی است. در این جهان بینی ذهن صرفا به عنوان یک پدیده ی ثانوی ماده بشمار می رود. دلیل عمده ی غلبه ی ماتریالیسم مدرن به خاطر ارتباط آن با فیزیک کلاسیک یا فیزیک نیوتنی است که توسط نیوتن و پیروانش گسترش یافت. قدرت نظری و عملی این فیزیک کاملا مشخص و مشهود بود. با توجه به این مدل واقعیت از یک فضای مجهول و ثابت تشکیل شده است که در برگیرنده ی ذرات مادی موضعی است و حرکت در زمان به صورت قطعی و از پیش تعیین شده از طریق قوانین ریاضی تعیین می شود. بنابراین از منظر این رویکرد پدیده ی روانی چیزی بیشتر از توابع پیچیده ذهن مادی نیست که از طریق قوانین فیزیکی بدست می آید.
با وجود این که ماتریالیسم علمی جهان بینی غالبی را در فرهنگ مدرن غربی بوجود آورد، مانع رشد گزینه های دیگر نشد. در عین حال این گزینه ها نتوانستند بنیان های ماتریالیسم را به چالش بکشند. ولی از درون خود علوم تجربی اساس و بنیان ماتریالیسم به چالش کشیده شد. در قرن بیستم جهان بینی مادی مدرن و حل مسایل مربوطه به آن در حوزه ی علمی به مطالعات فیزیک درآمد. گسترش نظریه ی کوانتوم و نظریه ی نسبیت در فیزیک، مفروضات بنیادینی داشت که از اساس به طور فاحشی متفاوت با مدل های مادی بود. به عنوان مثال نظریه های نسبت خاص و عام، فیزیکدانان را مجبور به بازنگری در مفاهیم اساسی شان در مورد فضا،زمان، حرکت، گرانش، ماده،انرژی و ماهیت کیهان به عنوان یک کل نمود. نظریه ی کوانتوم آنها را به بازنگری و تصحیح مفاهیمی مانند علیت، قطعیت و مکان مجبور ساخت. شاید بیشترین تاثیر و مهمترین تغییری را که نظریه ی کوانتوم ایجاد کرد به چالش کشیدن این موضوع باشد که ویژگی ها و صفات ماده وجودی عینی و مستقل از مشاهدات دارند. خلاصه این که فیزیک قرن بیستم بسیاری از پایه های ماتریالیسم را تضعیف نمود و به پیشنهاد بعضی از متفکران، ممکن است، روان به روشی رمز آلود و پیچیده با تعیین ویژگی های مشاهده شده ماده، تعیین شود.
رشد روان شناسی در طی قرن بیستم به طور آشکاری روان را به حوزه ی پژوهش های علمی وارد می کند. به طور خاص نظریه ی روان تحلیل گری فروید واقعیت ناهشیار روانی را به عنوان یک واقعیت غیر قابل مشاهده که در برگیرنده ی تکانه ها و امیال فروخفته است معرفی می کند. محتوی این روان پنهان اثرش را روی هشیاری می گذارد و بنابراین می توان به صورت غیر مستقیم و از طریق مطالعه ی محتوی گوناگون هشیاری مانند رویا شناخته شود. اگر چه مفهوم ناهشیار روانشناختی در ابتدا ماتریالیسم را به چالش نکشید ولی کشف انتقال ناهشیار در سطح عمیق توسط یونگ (به عنوان مثال ناهشیار جمعی و کهن الگوهای روانشناختی) یک واقعیت روانی را پیش فرض می گیرد که به سختی با هر فهم ماتریالیستی از ماهیت انسان موافق و منطبق است. علاوه بر این، کارهای بعدی یونگ با پدیده ی همزمانی شواهدی را فراهم می آورد که نواحی عمیق ناهشیار (به عنوان مثال mundus unus) از یک ساختار شبه روانی (psychoid در نظر یونگ لایه ی عمیق غیر قابل مشاهده ناهشیار جمعی و محتوی آن است) تشکیل شده است که از تمایز بین ماده و روان فراتر می رود.
رشد فیزیک و روان شناسی در قرن بیستم پیامدهای مشابهی را به دنبال داشته است. همانطور که روان در نواحی عمیق خود ارتباط بنیادی با ماده دارد فیزیک نیز در بخش های عمقی خود ارتباط اساسی با روان دارد. اگر چه ماهیت دقیق این ارتباطات جای بحث زیادی دارد، اما امکان فرا رفتن از دوگانه انگاری ذهن و ماده انگیزه ای به منظور گسترش جهان بینی متحد و جامع فراهم می آورد. همانطور که روانشناس یونگی ماریه لویئز وان فرانز می گوید:
"توازی گرایی غیر منتظره ی بین ایده های روانشناسی و فیزیک،همانطور که یونگ پیشنهاد می کند،ممکن است به خاطر یگانه ی نهایی باشد که فیزیک و روانشناسی هر دو آن را مطالعه می کنند. مفهوم ایده ی یکتاپرستی از واقعیت توسط یونگ unus و mundus خوانده می شود(یک جهان درون ماده و روان که تا کنون نتوانسته است به صورت جدا و بدون تبعیض به فعلیت برسد) "
فیزیک کوانتوم
وجود مفاهیم علمی همیشه فقط یک بخش محدود واقعیت را نشان می ده د و بخش دیگر آن که هنوز ناشناخته مانده است بینهایت می باشد. زمانی که ما از شناخته شده ها به ناشناخته ها حرکت می کنیم امیدواریم که چیزی بفهمیم اما شاید لازم است ما در آن واحد معنای جدیدی از کلمه ی فهم بیاموزیم. ورنر هایزنبرگ
قوانین بنیادی فیزیک کوانتوم در سال 1925 توسط ورنر هایزنبرگ و در سال 1926 توسط اروین شرودینگر در پاسخ به مساله ی شواهد تجربی که در تناقض با مفاهیم فیزیک کلاسیک بود مطرح شد. برای مثال الکترون ها (که قبل از آن فکر می شد ذره می باشند)ویژگی های موجی بودن را از خود نشان می دهند. بالعکس نور(که قبلا فکر می شد موج است) خواصی را نشان داد که مربوط به ذرات است. این نتیجه گیری در تمایز کلاسیک بین ذره و موج توسط اصل کمال نیل بود حل شده بود که می گفت مفاهیم ذره و موج مانع الجمع می باشند اما هر دو برای توضیح کامل پدیده ی کوانتوم ضروری اند.
نتیجه ی مربوط به این دوگانه انگاری ذره- موج این است که همه ی مواد یک جنبه ی موجی دارند و نمی توان گفت که یک جایگاه مشخص تعریف شده در همه ی زمان ها دارند. علاوه بر این از طریق
نتيجه ي دوگانه انگاري موج-ذره اين است كه همه ي مواد يك جنبه ي موجي دارند و نمي توان گفت كه يك موقعيت مكاني مشخص و معلوم در همه ي زمان ها دارند. علاوه بر اين به دليل خاصيت نامكاني موج، جفت ذراتي كه از لحاظ فضايي در دو مكان مختلف قرار دارند از لحاظ صفات و ويژگي هايشان با يكديگر همبستگي دارند. نتيجه ي ديگري كه از دوگانه انگاري موج- ذره بدست مي آيد استلزام دوگانه انگاري بين مشاهده پذيري و مشاهده ناپذيري است. اين دوگانگي منجر به سوالات غامضي در مورد ماهيت اندازه گيري در فيزيك كوانتوم مطرح مي كنند:
چگونه يك موج ناگهان به يك ذره تغيير ماهيت مي دهد؟ اين انتقال چگونه مشاهده پذير مي شود؟